متن سخنرانی حضرت آیت الله العظمی علامه سید محمدحسین حسینی طهرانی پیرامون علل زوال حوزه نجف
مشهد مقدّس‌ روز جمعه ۴ شوّال ۱۴۱۴ هجرى قمرى‌


أَعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیم‌ / بسم الله الرحمن الرحیم‌
ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ الْکِتابَ وَ الْحُکْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ یَقُولَ لِلنَّاسِ کُونُوا عِباداً لى مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لکِنْ کُونُوا رَبَّانِیِّینَ بِما کُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْکِتابَ وَ بِما کُنْتُمْ تَدْرُسُون  «آیه ۷۹ از سوره آل عمران»

«هیچ فردى از افراد بشر چنین قدرت و توانائى ندارد و در خور گنجایش و سعه او نیست که خدا به او کتاب و حکم و نبوّت را بدهد، آن وقت او به مردم بگوید: شما بیائید بندگان من باشید! در برابر پروردگار، غیر از خدا. ولکن شماها- علمائى که پاسدار کتاب هستید- ربّانیّون باشید، یعنى نسبتتان با ربّ باشد؛ علماء ربّانى باشید نه علماء جسمانى، نه علماء شهوى. یا اینکه از مادّه تربیت «ربّانیین» یعنى اهل تربیت باشید و مردم را تربیت کنید و سوق بدهید به محلّ أعلى؛ به واسطه اینکه شما کتاب را تدریس مى‌کنید، قرآن را تدریس مى‌کنید؛ و به واسطه آنکه شما سر و کارتان و بحث و دراساتتان با قرآن است و با مسائل عقلى است و با مسائل الهى است.»
بنابراین، راه و ممشاى حرکت کسى که به مقام علم مى‌رسد این است که به هیچ وجه من الوجوه نمى‌تواند مردم را به خود بخواند و به خود دعوت کند، و امر و نهى‌اى از ناحیه شخصى خود نسبت به او داشته باشد و آنها را بنده و برده خود بگیرد.
اوامر باید اوامر الهى باشد و براى إله، و نباید هم انسان خودش اشتباه کندو اوامرى از پیش خود صادر کند، که مرجعش ریاست و شهوت و حسّ تفوّق و جاه و ریاست است ولیکن به نام خدا و به نام دین و شریعت و آئین جا بزند و قالب بزند و به مردم تحمیل کند. اگر اینجا این کار را بکند فردا از عهده جواب برنمى‌آید؛ زیرا طبق این آیه قرآن مى‌فرماید: شما که در راه علم و در راه کمال هستید و علم و اطّلاعتان به کتاب زیاد است و پاسدار کتاب هستید و تعلیم و دراساتتان دور این محور مى‌چرخد، بایستى که به حقیقت علم برسید. و حقیقت علم این نیست که انسان مردم را به خود دعوت کند و به سجده و به عبادت و پرستش، یعنى اطاعت و بردگى؛ خودش در نقطه‌اى از نقطه نظر توهّم و تفکّر و پندار بنشیند و شاخص ببیند خود را، و آنوقت مردم را به عبادت و فرمانبردارى از خویش دعوت کند؛ این غلط است. بلکه حقیقت علم انکشاف واقع و حقیقت است؛ و هر کسى که به علم برسد باید مردم را به خدا دعوت کند، خودش و همه مردم باید به سوى خدا حرکت کنند. این که عالم است، حکم راهنمائى دارد که چراغ در دستش است و در پیش پاى مردم قرار بدهد تا اینکه راه را پیدا کنند و بروند پیش خدا. نه اینکه با این چراغ موجب این بشود که راه بر مردم گم شود و تاریک شود، آنوقت مردم در چاه عمیق ظلمت سقوط مى‌کنند بواسطه اینکه به دنبال فرامین و اطاعات شخصى این، مِن حَیثُ هُوَ هُوَ مى‌روند.

در کتاب «قُرْبُ الاسناد»- که از بسیار کتابهاى خوب و معتبر است- روایت مى‌کند: هارون از ابن صَدَقه عَن الصَّادِق عَنْ أَبیه عَن ءَابَائِهِ عَلَیْهِمُ السَّلام أنَّ رَسُولَ اللَهِ قَالَ: ثَلاثَةٌ یَشْفَعُونَ إلَى اللَهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ فَیُشَفِّعُهُمُ: الْأَنْبِیَاءُ، ثُمَّ الْعُلَمَاءُ، ثُمَّ الشُّهَدَاءُ.
«رسول خدا مى‌فرماید که: سه دسته هستند که در روز رستاخیز که در پیشگاه پروردگار اینها شفاعت مى‌کنند از مردم و خداوند شفاعت آنها رامى‌پذیرد، قبول مى‌کند: اوّل پیامبرانند، دوّم علماء، و از آن گذشته شهداء.»

پس درجه علماء اینجا از انبیاء پائین‌تر و از شهداء بالاتر است؛ زیرا که اوّل انبیاء شفاعت مى‌کنند و سپس علماء و سپس شهداء.
در امالى شیخ طوسى- رحمة الله علیه- با اسناد خود از مُجاشِعى از حضرت صادق عن ءَابَائِهِ عَنْ عَلِىٍّ عَلَیْهِمُ السَّلَام قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّى اللَه عَلَیْهَ وَ ءَالِهِ: إذَا کَانَ یَوْمُ القِیَامَةِ، وُزِّنَ مِدادُ الْعُلَمَاءِ بِدِمَاءِ شُهَدَاءِ فَیُرَجَّحُ مِدادُ الْعُلَمَاءِ عَلَى دِمَاءِ الشُّهَدَاءِ.
«حضرت رسول مى‌فرماید: زمانى که روز قیامت مى‌شود، وزن و مقدار مَداد علماء- مَداد، آن مرکّب و نوک قلم را مى‌گویند؛ وقتى انسان با قلم مى‌نویسد یک اثرى از سر قلم او روى کاغذ مى‌ماند، که اسم او مَداد است. مَداد علماء، یعنى سر قلمى که علماء داشتند و بر روى کاغذها آوردند،- با خونهاى شهیدان سنجش مى‌شود، اندازه‌گیرى مى‌شود؛ کدامیک از اینها سنگین‌تر هستند؟ آنوقت سر قلم اینها بر خون همه شهداء ترجیح پیدا مى‌کند، و این سنگین‌تر است.»

و این روایت، روایت صحیحى است: مِدَادُ الْعُلَمَاءِ أَفْضَلُ مِنْ دِمَاءِ الشُّهَدَاءِ، روایت صحیحه‌اى است، و از جمله طرق آن طریقى است که خود بنده بوسیله حضرت آقاى حاج آغا بزرگ طهرانى- رحمة الله علیه- که از مشایخ اجازه ما هستند در علوم درایت، و همچنین بواسطه علّامه طباطبائى هم که ایشان از مشایخ اجازه هستند، با سند متّصل روایت مى‌کنیم این روایت را تا به رسول خدا مى‌رسد. و تمام این سلسله همه عدول؛ و عرض شد که در اصطلاح اهل علم، روایت صحیح به آن روایتى مى‌گویند که سلسله سند مقطوع و مرسل و مرفوع نباشد، مسند باشد و تمام اینها امامىِ موثّق و عادل باشند؛ یعنى حسن و ضعیف در بین این روایت نیست.

در «غوالى اللئالى» ابن أبى جمهور احسائى روایت مى‌کند و مى‌گوید: قَالَ رَسُولُ اللَهِ: صَلَّى اللَه عَلَیْهِ وَ ءَالِهِ عُلَمَآءُ أُمَّتِى کَأَنْبِیَاءِ بَنِى إسْرَائِیل.
«علماء امّت من مثل انبیاء بنى اسرائیل‌اند.»
در کتاب «محاسن» برقى، احمد بن محمّد بن برقى روایت مى‌کند از پدرش از سعدان از عبدالرّحیم بن مسلم از اسحاق بن عمّار- که سند خیلى خوب است- قَالَ: قُلْتُ لِأَبِى عَبْدِاللَهِ عَلَیْهِ السَّلَام مَنْ قَامَ مِنْ مَجْلِسِهِ تَعْظِیمًا لِرَجُلٍ؟ قَالَ: مَکْرُوهٌ إلَّا لِرَجُلٍ فِى الدِّیْنِ.
«اسحاق بن عمّار از حضرت صادق علیه السّلام سؤال مى‌کند: کسى که براى تعظیم و تکریم مردى از جاى خود برخیزد چطور است؟ حضرت مى‌فرماید: مکروه است، دوست نداریم ما، خوشایند نیست؛ مگر براى مردى در امر دین، انسان برخیزد از جاى خود عیب ندارد.»

علماء سابق که اینها از شهرها و از دهات خود حرکت مى‌کردند و مى‌رفتند در حوزه‌ها درس مى‌خواندند بر اساس همین روایاتى است که این یک چند تا دانه به عنوان شاهد عرض شد؛ و إلّا مرحوم مجلسى جلد اوّل کتاب «بحار الانوار» خود را در فضیلت علم و علماء و اخلاص در عمل و علماء سوء و علماء روحانى و الهى و شرائط علم اختصاص داده، و صدها روایت آنجاست. افرادى هستند در گوشه و کنار، این روایات، یا به وصیّت پدرشان یا به نصیحت مادرشان جوانند و به گوش آنها مى‌خورد و آنها هم حرکت مى‌کنند و مى‌آیند در حوزه‌ها و مشغول درس مى‌شوند براى خدا، و مى‌رسند به آن مقامى که باید برسند البتّه در صورتى که طبق آن شرائطى که ذکر شده، عمل کنند، و کم‌کم روحشان برنگردد، نفسشان برنگردد، متوجّه حطام دنیا نشوند، از علم و شخصیّتى که پیدا کرده‌اند سوء استفاده نکنند و آن را دام و شبکه براى صید مردم، یا اینکه‌ براى صید- خلاصه- ما سِوى الله قرار بدهند و در دام بیاندازند غیر خدا را، و بالنّتیجه خودشان هم طعمه شیطان مى‌شوند، اینها شرط است دیگر!

در سابق علمائى بودند بسیار عالى و مثل اینکه کم هم نبودند، خیلى بودند. در هر زمانى مثل شیخ مفید، شیخ طوسى، همین برقى که عرض شد (احمد بن محمّد بن خالد برقى) که بر کلینى هم مقدّم است و از رُواتِ در سلسله سند کلینى قرار دارد؛ مثل خواجه نصیرالدّین طوسى، مثل شهید ثانى، شهید اوّل، قاضى نور الله شوشترى، علّامه حلّى، مقدّس اردبیلى و همچنین... که وقتى انسان تاریخ آنها را نگاه مى‌کند، مى‌بیند یک پارچه علم و کمال و درایت و در عین حال قدس و تقوى هم به روح آنها نشسته و دنیا براى آنها یک پشه ارزش نداشته، واقعاً ارزش نداشته ها! و اینها چراغ بودند و حرکت مى‌دادند جماعت را به سوى همان مقامى که رسول الله و ائمّه پیش‌دار آن بودند، و خود و هر کسى که در طیف شعاع و مغناطیس آنها قرار مى‌گرفت آنها هم هدایت مى‌شدند و مى‌رفتند به مقام کمال.

عبارت مرحوم مجلسی درباره مقدس اردبیلی
یک عبارتى مرحوم مجلسى نقل مى‌کند در مقدّمه «بحار الانوار» که آن مصادر کتابهائى را که در «بحار» از آنها نقل کرده، یک یک ذکر مى‌کند و بعد نام مؤلّفین آن را هم مى‌برد، مفصّل ذکر مى‌کند؛ در آنجا درباره مقدّس اردبیلى که از علماء تقربیاً چهارصد سال پیش بوده و در نجف بوده و قبرش هم متّصل به قبر امیرالمؤمنین علیه السّلام است؛ درباره او دو سه سطر فقط دارد، مى‌گوید:
وَ الْمُحَقِّقُ الْأَرْدِبِیلِىُّ فِى الْوَرَعِ وَ التَّقْوَى وَ الزُّهُدِ وَ الْفَضْلِ بَلَغَ الْغَایَةَ الْقُصْوَى وَ لَمْ أَسْمَعْ بِمِثْلِهِ فِى الْمُتَقَدِّمِینَ وَ الْمُتَأَخِّرِینَ، جَمَعَ اللَهُ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرِینَ وَ کُتُبُهُ فِى غَایَةِ التَّدْقِیقِ وَ التَّحْقِیقِ.

خوب توجّه کنید! مى‌گوید: «مقدّس اردبیلى که من از یکى از کتابهاى او دراینجا نقل مى‌کنم؛ (وى بر مجلسى فقط صد سال مقدّم بوده صد و خورده‌اى، صد و چند سال بیشتر مقدّم نبوده، در واقع مى‌شود گفت: در دو عصر پشت سر هم بوده‌اند) مقدّس اردبیلى در ورع و تقوى و زهد و علم و فضل رسیده به آن آخرین درجه‌اى که انسان مى‌تواند برسد؛ «الغایة القصوى» یعنى آخرین نقطه هدف. و من نشنیده‌ام مانند او در میان تمام علماء متقدّم و متأخّر کسى همانند او باشد. خداوند بین او و بین ائمّه طاهرین جمع کند. و کتبى که او نوشته در غایت تحقیق و تدقیق است.»

مجلسى خرّیت فنّ است؛ یعنى مجلسى در آدم‌شناسى و عالم‌شناسى و تشخیص کتاب این دیگر یگانه زمان است؛ مجلسى دیگر در این فن رو دست ندارد؛ و این جاى حرف نیست. مجلسى درباره این مرد مى‌گوید:
لَم أَسْمَعْ بِمِثْلِهِ فِى الْمُتَقَدِّمِینَ وَ الْمُتَأَخِّرِینَ، این خیلى مسأله مهمّى است، که این مقدّس اردبیلى چه قسم بوده، چه قسم تحصیل کرده، چه قسم در نجف زندگى مى‌کرده، چه قسم در مشکلات تحمّل مى‌کرده، چقدر خویشتن‌دار بوده، چقدر ایثار داشته، چقدر از هوى و هوس دور بوده، و چقدر به علم و حقیقت علم دست یافته، تا چنین کلامى را ما درباره او بپذیریم و قبول کنیم.

پس علم به انسان کمال مى‌دهد و قدرت مى‌دهد؛ و افرادى که دنبال علم مى‌روند و علم را با عمل توأم مى‌کنند- که حقیقت علم همان عملى است که بر طبق علم انسان انجام مى‌دهد، عالم بدون عمل را عالم نباید گفت- اینها مى‌رسند به آن مقاماتى که در روایات آمده و در آیه قرآن هم ذکر شده، وَ لَکِن کُونُوا رَبَّانِیِّینَ بِمَا کُنتُمْ تُعَلِّمُونَ الْکِتَابَ وَ بِمَا کُنتُمْ تَدْرُسُونَ.

خداوند شما را چراغ و مصباح هدایت قرار داده، راهنماى تمام افراد بشر و خلیفه خدا در روى زمین کرده. شما لوادار این پرچم هستید که در روز قیامت‌ لواء حمد به دست رسول خدا و سپس به دست امیرالمؤمنین، و از آن به بعد به دست شماها مى‌رسد، باید این را نگه دارید، مواظب باشید غرور شما را نگیرد، علم شما را نگیرد؛ علم از همه چیز بیشتر انسان را زمین مى‌زند؛ یعنى علم یک کمالى است مثل زیبائى زن؛ زن زیبا یک غرورى دارد، حسن یک غرورى براى او مى‌آورد. در مرد علم حکم زیبائى زن را دارد، اگر کسى علمش بالا رفت این طبعاً و ذاتاً به خود مى‌بالد و مغرور مى‌شود. این غرور را بایستى که به حسابش برسد و بفهمدکه این علم مال خودش نیست، این مال خداست، مى‌دهد و مى‌گیرد و این آلتى بیشتر نیست و اگر به خود ببندد، این دور فرعونیّت و شخصیّت نفس، خود و خانواده و تمام افرادى که به او بستگى دارند، حرکت مى‌دهد، و خودمحور و خودشخصیّت مى‌شود، و در مقابلِ اینکه خود و وجود خود را مرآت براى خدا بداند، خودش مى‌شود مرکز دعوت همه افراد به سوى خود؛ چونکه خود را از همه بالاتر مى‌داند، و در مقابل پروردگار؛ گرچه نمى‌گوید: خدائى نیست، پیغمبرى نیست، امامى نیست، کتابى نیست؛ ولى عملًا آنچه از فکرش تراوش مى‌کند حقّ مى‌بیند و غیر او هر چه هست، باطل؛ و لو اینکه به آیه قرآن یا روایت صحیحه‌اى هم برخورد بکند، آنها را بالأخره تأویل مى‌کند و حسابش را مى‌رسد و مى‌گذارد کنار و مى‌گوید: مطلب همین است و بس!
و این أعظم از خطرات است، که آن علم صافى و پاک الآن در کانون وجود این تبدیل به یک کانون آتش، و آن مرکز خیر تبدیل به یک جهنّم گداخته شده؛ و لذا در روایات داریم که از این علماء بترسید، دنبال یک همچنین عالمى نروید.

مبادا اینکه شما عملتان عملى باشد که از این جاها سر در بیاورد! تحصیلتان در علم، شما را به شخصیّت و تجبّر و تکبّر بکشاند! شما همیشه باید خود رانیست و نابود و مرکز تجلّیّات علمى پروردگار ببینید.
در کتاب «عُدَّة الداعى» بنابر نقل «بحار» از رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم روایت شده:
مَنِ ازْدَادَ عِلْمًا وَ لَمْ یَزْدَدْ هُدًى لَمْ یَزْدَدْ مِنَ اللَهِ إلَّا بُعْدًا.
رسول خدا صلّى الله علیه و آله فرمود: «کسى که علمش زیاد بشود ولى هدایتش زیاد نشود، نور قلبش زیاد نشود، راه یافتگى‌اش به پروردگار بیشتر نشود، این علم براى او چیزى اضافه نمى‌کند مگر دورى، و بُعد را.»

یعنى به عوض اینکه علم انسان را نزدیک کند، علم براى او موجب دورى است. امروز درس مى‌خواند مثلًا فرض کنید در درجه پنجم واقع است؛ فردا که درس مى‌خواند مى‌خواهد برود در درجه ششم، مى‌آید چهارم؛ پس فردا درس مى‌خواند مى‌آید سوّم، پس فردا مى‌آید دوّم، اوّل، بعد مى‌رود منهاى صفر؛ و اى کاش که در آنجا متوقّف بود، منهاى یک، منهاى دو، منهاى ده هزار، صدهزار، برو منهاى بى‌نهایت. خداوند هم که الحمد لِلَّه هم مقام فضل و کرم و رحمت، از آن طرف بى‌نهایت دارد، و تجلّى جلال و غضب خدا هم از این طرف بى‌نهایت است؛ جهنّم‌هاى گداخته ناشى از فوران نفس، یک نفسى به این داده مى‌شود- که این را خودش دنبال رفته- که از هر آتشى سوزاننده‌تر و خطرناکتر، به صورت دین، به لباس دین، به عنوان تأئید شریعت سیّد المرسلین؛ ولى همه‌اش دعوت به نفس و مبارزه با خدا و مبارزه با امام، ولى به صورت دین، به صورت قرآن، به صورت کتاب، به صورت سنّت، این خیلى عجیب است! چه قسم انسان مى‌تواند این را باور کند که کسیکه دنبال علم رفته، دنبال کمال رفته، از این جاها سر در بیاورد! مگر مى‌شود؟! بله!
قرآن مى‌فرماید: ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ یَکُ مُغَیِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلى قَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا مابِأَنْفُسِهِم[۱]

آیه دیگرإِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِم[۲]
«خداوند نعمتى را بر مردم تغییر نمى دهد مگر اینکه آنها ما بالنّفس را تغییر مى‌دهند.» چون خودشان ما بالنّفس (صفات نفسانى) را تغییر مى‌دهند، برمى‌گردند، خدا نعمت را بر آنها تغییر مى‌دهد. خدا عذاب خالد بر آنها مسلّط مى‌کند؛ قحط مى‌فرستد، سیل مى‌آید، زلزله مى‌آید، آتشفشانى، کوهها دهان باز مى‌کند، مرض مى‌آید، وبا مى‌آید، خشکسالى و قحطى مى‌آید، جنگ مى‌آید و نسل و حرث آنها را از بین مى‌برد؛ چرا؟ براى اینکه اینها آن نعمتى را که خدا به آنها داد به عوض اینکه از خدا ببینند، شاکر باشند، کافر شدند و به خود نسبت دادند و به امور طبیعى و به امور سطحى اتّکاء کردند و ربط خود را از خدا بریدند، خدا هم گفت: بسم الله! حالا که مى‌گوئى از عهده خودم ساخته است، بیا این عنان گردن خودت، برو ببینم کجا سر در مى‌آورى؟!
وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَیْهِمْ بَرَکاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ وَ لکِنْ کَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما کانُوا یَکْسِبُون[۳] .
«اگر اهل ده‌ها، شهرها، قراء ایمان مى‌آوردند و تقوى پیشه مى‌گرفتند، ما برکات آسمانها و زمین را بر آنها نازل مى‌کردیم، برکات روحى و مادّى، (برکات سماوى، علم و معرفت و درایت و فعلیّت است؛ برکات زمینى، رفع گرفتاریها و مرض و شدائد و مصائب) نه اینها را هم از بین مى‌بردیم، دنیا براى آنها گلستان‌ مى‌شد، از هر طرف که دست مى‌زدند، راه خیرات به آنها باز بود، لازمه ایمان و تقوى است؛ امّا اینها به آیات ما تکذیب کردند، ما آنها را گرفتیم بِما کانُوا یَکْسِبُون در اثر همان تکذیب آیات ما، ما هم عرض مى‌شود که، گرفتیم، همه این برکات را از آنها گرفتیم، و براى ما گرفتن برکات کارى نداره.»

در زمان سابق در حوزه‌هاى علمیّه تدریس قرآن و تفسیر مى‌شد، علماء بزرگ مانند شهید اوّل و شهید ثانى دروس معرفتى داشتند؛ دروس کلامى داشتند. علّامه حلّى مدرسه سیّار داشت، در رکاب سلطان محمّد خدابنده. این بنده خدا، (علّامه) براى حفظ شریعت تا آخر عمر هر جا که سلطان مى‌رفت، دنبالش مى‌رفت؛ با چادرهائى که هر جا پیاده مى‌شد، گسترده مى‌شد، طلّاب در آن چادرها جا مى‌گرفتند، شترها کتابها را زمین مى‌گذاشتند، یک مدرسه مى‌شد، و مدرسه‌اش و تعلیمش بود. آخر هم در کرمانشاه از دنیا رفت و به پایان رسید این مدرسه. یعنى در اینجا بعضى از کتابهاى علّامه را انسان مى‌بیند که این کتاب مثلًا در کرمانشاه در مدرسه سلطانیّه سیّار به پایان رسید.
براى چه این کار را مى‌کرد؟ براى اینکه خون دل خورده، حالا سلطان محمّد خدابنده را مسلمان کرده، اگر ولش بکند، مى‌برندش. این با هزار مرارت- براى یک عالم پیرمردى مانند علّامه- این بیاید و براى حفظ شریعت طلّاب را با شترها و چادرهائى از کرباس، این طرف و آن طرف مى‌زنند، ببرد؛ در جنگها و حضر و سفر براى اینکه این مرد را حفظ کند و حفظ هم کرد.

در زمان شیخ انصارى- رحمة الله علیه- مرد مقدّس، متدیّن، گرچه مرحوم انصارى اهل عرفان نبود، اهل توحید نبود، فقیه بود، ولى مرد عادل و صادق بود؛ بعضى‌ها به آن بزرگ‌مرد مراجعه کردند در امور حکمت و امور الهى، گفت: من اهل این درسها نیستم، بروید سبزوار پیش ملّا هادى سبزوارى پیش اودرس بخوانید! ببینید! مرجع و شخصى که در رأس واقع شده مى‌تواند به خود اجازه بدهد، و بگوید: من این مطلب را نمى‌دانم، از اینجا حرکت کن برو آن طرف دنیا! بین نجف و سبزوارِ آن وقت، مى‌دانید چقدر فاصله است؟ شاگردانى که تربیت کرد مرحوم شیخ خیلى شاگردان خوبى بودند؛ هفده نفر از آنها که حقّاً از اساتید فقه و درایت و تقوى، هواى نفس اصلًا در آنها نبود. بعد از شیخ وقتى خواستند رئیس معیّن کنند بین آنها نزاع شد که بعضى‌ها مى‌گفتند: تو حتماً باید رئیس بشوى! و این زیر بار نمى‌رفت؛ و مى‌گفت: من قابلیّت این مقام را ندارم. و کار به گریه و به داد و بیداد و اینها در آن مجالس مى‌کشید.

امّا بعد از مرحوم شیخ و شاگردان او که مشروطیّت پیش آمد و اختلاف میان علماء در اثر نفوذ دو سیاست متضادّه انگلیس و روس، از اینجا دیگر یک قدرى آب خراب شد و آلوده شد؛ وَ کُلٌّ یَجُرُّ النّارَ إلَى قُرْصَتِه، هر شخص آتش تنور را به سمت نان خود سوق مى‌دهد تا نان خود را بپزد. این آتش را به سوى قرص خود، و آن هم آتش را به سوى قرص خود، این به عنوان شریعت، آن به عنوان شریعت، اینها به جان هم افتادند و همین طور ادامه پیدا کرد؛ درس حکمت و فلسفه و عرفان که هیچ، اینها همه در حوزه‌ها تعطیل شد. درس معارف تعطیل شد، و اخیراً که خیلى دیگر افتضاح شد. اخیراً به جائى رسید که اصلًا کسى نام «أسفار» را مثلًا در حوزه نجف یا در حوزه قم نمى‌توانست ببرد، در کتابفروشى‌ها یک کتاب حکمت پیدا نمى‌شد و کسى که مى‌خواست این درسها را بخواند- اصلًا مثل یک شخص غریب- در آن حوزه وجود نداشت، با اینکه اساتید بزرگ حکمت مثل آقا شیخ محمّد حسین اصفهانى، مثل آقا میرزا محمّد باقر اصطهباناتى، مثل شیخ الشّریعه اصفهانى، که اینها از اساتید حکمت بودند، خود اینها پاسدار و از مدّرسین حکمت بودند.

بعد از اینکه اینها از بین رفتند، دیگر همه چیز از بین رفت. علوم معقول از بین رفت، غیر از اینکه مثلًا فلان روایت را بخوانیم و ظاهرش را بیان کنیم دیگر چیزى در دست کسى نماند، و آن را هم بر طبق افکار و پندارهاى خود توجیه کردن و تأویل کردن. بدون علوم عقلى معنى روایات اصلًا فهمیده نمى‌شود.
حالا اینها راجع به حکمت، عرفان که اصلًا اسمش را نیاور؛ خداى ناکرده اگر کسى، این یک قدرى دنبال واقع مى‌خواست برود، دنبال حقیقت برود یک قدرى به خود برسد، همین قدر کافى بود که تمام حوزه به او با نظر اهانت و سخافت و رذالت بنگرد و او را یک شخص اجنبى و کافر و تافته جدا بافته ببیند.

آخر یعنى چه؟! اگر حوزه، حوزه نجف است، اینجا مقام امیرالمؤمنین است، این حرفها چیه؟! چرا عرفان در اینجا نامش قدغن است؟! مى‌دانید معنایش چیه؟ معنایش این است که نام خود امیرالمؤمنین علیه السّلام قدغن است! خود امیرالمؤمنین علیه السّلام تیرباران شده، لذا علومش هم تیرباران شده. «نهج البلاغه» مگر در نجف بود؟ مگر کسى «نهج البلاغه» مى‌دانست؟! شاید طلبه‌هائى مى‌رفتند نجف و برمى‌گشتند و بیست سال مى‌ماندند، دستشان به «نهج البلاغه» نمى‌خورد و نمى‌دانستند چیه؟ یک نهج البلاغه‌اى امیرالمؤمنین نوشته، بله در فصاحت و بلاغت، مى‌گویند: تالى تِلو قرآن است.

اینها افسانه نیست ها!! اینها مطالبى است که عرض مى‌کنم آنوقت مى‌فهمید شما که مرحوم قاضى- رضوان الله علیه- و از آن بالاتر اساتیدش، آخوند ملّاحسینقلى همدانى که آنها را رمى به تصوّف مى‌کنند که اینها صوفى‌اند؛ آسیّد جمال را مى‌گفتند صوفى، آقا سیّد عبدالهادى شیرازى که یک قدرى مرد منزّه و خویشتن‌دارى بود، مى‌گفتند: گرایش به تصوّف دارد؛ او به شاگردهاى مرحوم قاضى عنایت دارد.
این میزانِ سنجش نجف است. آنوقت این حوزه فاتحه‌اش نباید خوانده بشود؟! واقعاً نباید خوانده بشود؟! این حوزه است؟! یعنى این تربیت مکتب قرآن و امیرالمؤمنین مى‌کند؟! چند نفر دورِ هم جمع شدند بر سر سفره سیاهى، این او را بسوى خود مى‌کشد، آن او را بسوى خود مى‌کشد؛ این فلان را دعوت مى‌کند، آن فلان را دعوت مى‌کند؛ این مى‌فرستد براى طبع رساله به فلان شهر و آن همچنین و همچنین و همچنین!

شما مى‌دانید ما این چند سالى که در نجف اشرف بودیم چه مرارت از دست همین‌ها کشیدیم؛ رویّه ما چى بود؟! صوفى بودیم؟! سبیل گذاشته بودیم؟! کشکول دستمان بود؟! طبرزین داشتیم؟! ابداً این حرفها نبود؛ فقط همین بود که انسان مى‌خواهد بفهمد که چیه؟ اگر خدا راست است، خوب ببینیم چیه؟ اگر آنچه را که امام مى‌گوید راست است، ببینیم چیه؟ غیر از، دنبال فهم رفتن که چیزى نبود؛ امّا همین که مى‌دیدند این روش، اگر آفتابى بشود، روشن بشود، دکّان همه آنها به هم مى‌خورد، آنها در اضطرابند، علمشان علم شیطانى است، از این مى‌ترسند که مبادا این حرف به گوش یک مسافر بخورد، به گوش یک وارد بخورد و آن هم اهل علم و اطّلاع است و بیاید و تفحّصى کند و ببیند چنته آنها اصلًا خالى است.
من خودم در یک مجلسى در نجف بودم که یک روز بین دو نفر دعوا شد؛ و یک نفر به دیگرى مى‌گفت: چرا فلان کس (آقاى حاج عبدالرّزاق کرمانشاهى) را تو آوردى در نجف و پیش فلان کس بردى؟ اینها را که مى‌آورند در نجف باید چند روز نگه داشت و بیرون کرد؛ زیرا که اگر بمانند در نجف و از حقیقت افکار و اخلاق بعضى اطّلاع پیدا کنند، اینها دیگر هیچ وجوهات خود را براى نجف نمى‌فرستند!

حوزه نجف، حوزه قتل و غارت و نهب و استلاب سهم امام شده، امیرالمؤمنین چقدر تحمّل کند؟ چقدر اینها را بیرون نریزد؟ گوش مى‌کنید چه مى‌گویم؟
بنده که در نجف بودم، خدا نگه داشت. سه عامل بود که ما را نتوانستند بیرون کنند و الّا بیرون مى‌کردند.
اوّل اینکه از کسى شهریّه نمى‌گرفتم، و الّا شهریّه‌ام را تحقیقاً قطع مى‌کردند. هر کسى که یک کمى در مسجد سهله بیشتر بود یا مسجد کوفه، یا در مجالس عمومى کمتر وارد مى‌شد شهریّه‌اش قطع مى‌شد.

دوّم اینکه اقوام و عشیره ما همه از علماء و اهل علم بودند؛ چه از مُردگان چه از زندگان و اینها همه را مى‌شناختند و نمى‌توانستند مبارزه با من بکنند؛ زیرا که از احیاء از علماء هم بسیارى بودند که با آنها در مى‌افتادند و آنها وِجهه و شخصیّت خودشان را نمى‌دیدند که بتوانند با اینها در بیافتند.

سوّم: اینکه من یک طلبه‌اى بودم که هر کسى واقعاً جلوى من درمى‌آمد من زود حسابش را مى‌دادم دستش. در مجالس و محافل کسى بر علیه قاضى ابداً نمى‌توانست حرف بزند، اینها همه پشت سر بود و صدایش به گوش ما مى‌رسید، یا پشت سر علّامه طباطبائى، ابداً و ابداً، ما با چهار کلمه روشن مى‌کردیم که آنچه شما دارید پشیزى بیش نیست، و حقیقت این است و الآن از آنها هم بعضى‌ها حیات دارند ها و معذلک وقتى که در بازار راه مى‌رفتیم نگاه همه به ما نگاهِ بغض و عدوات بود؛ معلوم بود که یک چیزى شنیده‌اند والّا به ما کى نگاه مى‌کند؟ ما یک طلبه‌ایم که رفته‌ایم نجف، سیّد، و مشغول درس خواندن هستیم، به کار خودمان هم مشغولیم، درسمان هم بد نیست، بزرگان مى‌گویند: درسش هم بد نیست، عمرش هم تلف نمى‌کند، چنین و چنان است، جزوه‌ها و تقریرات راهم مى‌نویسد، از این جهت هم که اشکال ندارد.

پس این اشکال چیه؟! این که شما مى‌گوئید: فلان کس صوفى است و منحرف است، این را ما بیائیم و بشکافیم؛ صوفى یعنى چى؟ یعنى درس درست خواندن هان؟! متوجّه شدن! مراقبه داشتن! اگر این است، خُب انسان خیلى خوب است صوفى باشد؛ اگر این نیست، خُب چرا تهمت مى‌زنید؟! شما که به عنوان مرجعیّت (و مراجع در آن وقت همه به این اساس بودند) و بعضى‌ها مى‌گفتند: ما کلیّات عرفان را قبول داریم؛ ولى این حرفها چیزهاى جزئى است و خیلى مهم نیست، انسان مى‌رسد؛ باید انسان دنبال همین مصادر و همین امور باشد، آن عنوان تبلیغ و ترویج و شریعت است غیر از این چیزى نیست درست!

شما مى‌دانید در این سالها مرحوم قاضى و علّامه طباطبائى و امثال اینها و هر کسى که مى‌خواست یک بوئى از عرفان ببرد، در چه اتّهامات و مضیقه‌هائى بود؟ این از هستى ساقط مى‌شد؛ و اینها هم جمع شده‌اند دور قبر امیرالمؤمنین به عنوان دین، به عنوان حفظ شریعت، به عنوان نگهدارى حوزه هزار ساله شیخ طوسى که الآن بر گردن ماست، مى‌خواهند حوزه را نگهدارند؛ بسم الله! بفرما نگهدار! مگر امیرالمؤمنین را مى‌شود گول زد؟! عزیز من آخر امیرالمؤمنین زنده‌و مرده‌اش یکى است؛ نگه مى‌دارد، نگه مى‌دارد، نگه مى‌دارد، بعد، آخر مى‌آید با مُخ مى‌اندازدتون تَهِ جهنّم؛ و ابداً باکِش هم نیست! با امیرالمؤمنین که نمى‌شود بازى کرد.

علمائى که اینها به خود مغرورند و مشهورند و دنیا را صید و شبکه قرار داده‌اند براى طعمه‌هاى نفسانى خود، اینها از هر موجودى خطرناکترند.
من یک وقتى فکر مى‌کردم خداوند در این دنیا حیواناتى قرار داده، گرگ، شیر، پلنگ، اینها هر کدام حیوانات درّنده هستند، اینها مانند کدامیک از این‌ حیوانات هستند؟ دیدم که نمى‌شود اینها را به هیچ حیوانى تشبیه کرد، بلکه باید حیوان را به آنها تشبیه کرد؛ بعد دیدم که نه، شیر و پلنگ را هم نمى‌شود به آنها تشبیه کرد؛ اینها حکم تانک را دارند. تانک وقتى حرکت مى‌کند و مى‌آید جلو، هیچ نمى‌فهمد؛ زیر آن انسان باشد، حیوان باشد، درخت باشد، در باشد، دیوار باشد، هرچه باشد، این زیر خود مى‌گیرد و نابود مى‌کند و مى‌رود. علماء سوء العیاذ بالِلَّه اینطور نفسى پیدا مى‌کنند، که براى بدست آوردن مقاصد و پندارهاى شیطانى خود هیچ چیزى مانع و رادعشان نیست؛ هزار آیه قرآن شما برایشان بخوانید، زود مى‌گذارد براى شما با چهار تا فرمول جلوى دستتان، که این آیه راجع به آنجاست، این آیه راجع به اونجاست، راجع به اینجا نیست. روایت مى‌خوانید، مى‌گوید: آقاجان این روایت معارض است با آن روایت، او را باید عمل کنى؛ آقاجان شما که در فلان مجلس، دیروز آن روایت را ترجیح مى‌دادى چگونه الآن به مصلحت زمان خود این روایت را ترجیح مى‌دهى؛ شما مى‌گفتى: آن روایت معارض دارد و قابل عمل نیست، چرا امروز به آن تمسّک مى‌کنى؟! و امثال اینها، خیلى عجیب است ها!

آن وقت خوب توجّه کنید مسأله از چه قرار است؟ مسأله از این قرار است که اگر شما مى‌شنوید که صدّام- لعنة الله علیه- با تانک وارد صحن امیرالمؤمنین علیه السّلام شده، خیلى تعجّب نکنید.
به خدا قسم آن شخصى که به نام مرجعیّت مثلًا و امثال اینها انحراف از صراط مستقیمِ امیرالمؤمنین دارد و او با کبکبه و دبدبه وارد صحن مى‌شود او از هزار تا از این تانکها بدتر است و خطرناکتر است! و آن تانکهاست که این تانکها را به وجود آورده. این تانکها براى امتحان من و شماست. الظَّالِمُ سِیْفِى، أَنْتَقِمُ بِهِ وَ أَنْتَقِمُ مِنْهُ «ظالم شمشیرمن است، من با او از مردم انتقام مى‌کشم، بعد هم ازخود او انتقام مى‌کشم.»

صدّام ظالم است و منتقِم؛ ولیکن این جریانات، اینها گُتره نیست، خود به خود نیست، از زیر نظر پروردگار مخفى نیست، از زیر نظر امام زمان مخفى نیست. صدّام نمى‌تواند خدا را گول بزند و در یک حجره‌اى مخفى کند و بعد خودش بیفتد جلو؛ تمام اینها با اینکه ظالم است و ستمکار است- لعنت اوّلین و آخرین بر او باد، که جنایتکارى مثل او پیدا نشده- ولى معذلک از نقطه نظر تحقیق اگر بسنجیم، این خطرناکتر است یا آنکه از اوّل عمر ریشى گذاشته و پشمى و عمّامه‌اى و قبائى و ردائى و رفته در سردابهاى نمور نجف و شبها هم در بالاى بام آن عجّه‌هاى شدید را خورده، براى اینکه ریئس بشوم، نه براى اینکه من خدمتى به دین کنم.

امیرالمؤمنین را گول نمى‌شود زد؛ امیرالمؤمنین بیدار است و این دستگاه را مى‌خواهد برچیند. حالا شما ببینید إن شاء الله بعداً چه دستگاههاى خوبى پیش مى‌آید و اینها همه از بین مى‌روند، حوزه تشکیل مى‌شود، حوزه‌خوب، حوزه‌اى که شهید اوّل و شهید ثانى و علّامه حلّى و مقدّس اردبیلى و امثال اینها مى‌پسندند؛ حوزه‌اى که پاسدار قرآن و علم و عرفان و عقل و درایت و رسیدن به حقائق، حوزه‌اى که طلبه‌هاى خود را به ایثار و گذشت و عبادت و شب زنده‌دارى و تفکّر در آلاء پروردگار دعوت کند؛ حوزه‌اى که طلبه‌هاى محصّل و جدّى و درس‌خوان و مراقب که هر ساعت از زندگى خود را بیهوده به هدر نمى‌دهند و خود را مأمور و عبد پروردگار مى‌دانند و بر طبق آن امریّه عمل مى‌کنند؛ از این به بعد، آن حوزه ان شاء الله تشکیل مى‌شود.

آرى! این صفاتى که ما در روایات و اینها مى‌خوانیم، وقتى تطبیق مى‌کنیم با کارهاى اینها، تا یک اندازه هى مى‌گوئیم که: حمل به ظاهر کن! حمل به ظاهرکن! حمل به صحّت کن! حمل به صحّت کن! انسان هم ظاهر را نباید از دست بدهد، نه خُب، این کار را هم مى‌کنیم، ولى واقعاً هم حالا حمل به ظاهر کردن واقع را عوض مى‌کند؟! ما حمل به ظاهر مى‌کنیم، ما سکوت اختیار مى‌کنیم؛ جماعت‌هاى بیچاره مى‌روند دنبال این مِسکینان و از اینها تبعیّت مى‌کنند، امّا پیش حقیقت و حقیقة الحقائق و اصل الوجود و سرّ رحمانى و حقیقت محمّدیّه باز هم آنجا مخفى است؟! پیش خود امیرالمؤمنین هم مخفى است؟! وقتى انسان در صحن نجف اشرف تا همین اخیر پنج نماز جماعت در موقع مغرب اقامه مى‌شد، پنج نماز در این صحن کوچک! این صحیح است؟ خدا که مى‌گوید: همه‌باید با هم اتّفاق کنید و تفرّق را دست بردارید؛ چند نماز در یک مکان مختصر خواندن این درست است؟ این غیر از آن مساجد اطراف، غیر از مساجد مثلًا خود صحن مثل مسجد عمران و بالاسر و خضراء و اینها، نه؛ در خود صحن، غیر از رواقها، در هر گوشه رواق یک نمازِ دیگر؛ بعد این آقا مى‌رفت، ده دقیقه دیگر یک آقاى دیگر، تا نزدیک طلوع آفتاب چندین نماز جماعت یکى، پس از دیگرى؛ خدا مى‌فرماید: إِنَّ الصَّلاةَ کانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنینَ کِتاباً مَوْقُوتا [۴]نماز براى مؤمنین در وقت مخصوص به خود وجوب یافته است. نماز را اوّل وقت باید خواند؛ تمام شد؛ یک نماز هم بیشتر نخوانید، در صحن هم یک نماز بیشتر نباید خواند. اگر کس دیگرى بخواهد نماز بخواند، جلوى او را باید گرفت؛ و نباید نماز خواند. یا خود انسان بایستد، نمازهاى متعدّد بخواند، یا اینکه مثلًا نماز جماعت ظهر را در این مسجد مى‌خواند، آن وقت دو مرتبه مى‌رود همان ظهر را در مسجد دیگرمى‌خواند، لَقَدْ کانَ لَکُمْ فى رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَة[۵] آیا پیغمبر هم همینطور بود؟! ائمّه هم همینطور بودند؟! یا به عنوان حفظ شریعت، مگر این حفظ شریعت است؟! این حفظ شکم است، این حفظ مقام است. کدام مقام؟ آن مقامى که از هر مقامى رذل‌تر و پست‌تر و انسان را بالنّهایه مى‌کشاند، به این جاهائى که ملاحظه مى‌کنید.

الاسْلَامُ یَعْلُو وَ لَا یُعْلَى عَلَیْهِ [۶]؛
وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لکِنَّ الْمُنافِقینَ لا یَعْلَمُون[۷]
«اسلام بالاست و بر فراز همه چیز، و چیزى بر فراز اسلام نیست.»
«عزّت لباسى است که پروردگار در تنِ خودش دارد و براى رسول خود دارد و براى مؤمنین دارد، امّا این مسکینان و منافقین نمى فهمند.»

ما که مى‌گوئیم منافقین، شما خیال مى‌کنید منافقین یعنى همان منافقین زمان رسول خدا! و امّا نه؛ انحصار به آنها ندارد، هر کسى که اصلًا نفهمد که عزّت اختصاص به خدا و رسول خدا و مؤمنین دارد، این منافق است؛ هر کسى که دعوت به نفس کند و طبق این آیه مبارکه قرآن:
ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ الْکِتابَ وَ الْحُکْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ یَقُولَ لِلنَّاسِ کُونُوا عِباداً لى مِنْ دُونِ اللَّه [۸] به هیچ یک از افراد بشر که خداى متعال به آنان کتاب و دستور و نبوّت داده است، اجازه داده نشده است که مردم را به سوى خویش دعوت‌ کنند و از خدا روى گردانند این منافق است؛ منافق، یعنى آن کسى که دو رو است، یعنى ظاهرش یک چیز نشان مى‌دهد ولى باطنش چیز دیگر است؛ وقتى شما با او برخورد کنید یک قسم با شما مواجه مى‌شود، در پشت سر یک حرف دیگر دنبالتان مى‌زند؛ یا اینکه اگر هم نزند، از آن نفاق عجیب‌تر در دلش، آن طورى که با شما برخورد کرده نیست، با شما به بشاشت و خوشى، قربانت گردم، فدایت شوم، ولیکن در باطن نقشه‌اى کشیده که شما را از پا در بیاورد.
در ظاهر مى‌گوید: مردم دنبال اسلام بروید! دنبال قرآن بروید! و چنین و چنان؛ و خودش عمل بر خلاف اسلام مى‌کند و پایش را توى یک کفش کرده، براى اینکه این احکام را از بین ببرد، این منافق است. خدا با کسى رفاقت خاصّ ندارد، او در صراط مستقیم مردم را حرکت مى‌دهد، میزانش، میزان مستقیم است، وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ الْمیزانَ، أَلَّا تَطْغَوْا فِى الْمیزان [۹]خداوند آسمان را بر افراشت و ترازوى عدل و داد بگستراند تا پاى خود را از جادّه اعتدال و میزان فرانگذارید. فرموده؛ آن وقت مى‌شود که این حرفها را بزند و بگوید: ما آسمان و زمین را بر اساس عدل و میزان حقّ آفریدیم، آن وقت در این امور عنان ما را بدهد بدست خود ما و بگوید: هر پندارى، هر غلطى، هر کثافتکارى که کردید، اختیار با جنابعالى است، چون شما عالم شریعت هستید و من اختیار را بدست شما دادم و شما هم داراى ولایت هستید و هر کارى مى‌خواهید بکنید! این درست است؟! نه!

طلّاب علوم دینیه، همه باید از قدم اوّل با علم و عمل حرکت کنند، همان طورى که آنها کردند، سابقین کردند، ببینید سیّد بن طاووس خودش، برادرش، على و احمد، به چه مقاماتى رسیدند! ببینید این بحرالعلوم، که زمانى هم از موتش نمى‌گذرد، حداکثر حدود دویست سال است، ببینید چه مقاماتى داشت! ببینید آن‌ کسانى که مانند شیخ جعفر کاشف الغطاء که از شاگردان بحرالعلوم و هم‌دوره‌اى‌هاى او بود، چه مردمان پاک و صافى بودند! و چه قسم دنیا به آنها رو مى‌کرد و آنها خود را نمى‌باختند و شب برمى‌خاستند در محراب عبادت و گریه و زارى مى‌کردند و تمام دنیا مقلّدشان مى‌شدند و نمى شدند تفاوتى نداشت، به پشیزى نمى‌خریدند؛ انسان بایستى که بر این صراط حرکت کند و الّا خطر حتمى است آنچه را که خداوند براى سابقین گفته براى ما هم هست، آیات قرآن کلیّت دارد و انحصار به رسول خدا و زمان رسول خدا ندارد، همه زمانها را بدون استثناء تا روز قیامت مى‌گیرد.


پانویس
۱. سوره الأنفال (۸) صدر آیه ۵۳.
۲. سوره الرعد (۱۳) قسمتى از آیه ۱۱.
۳. سوره الأعراف (۷) آیه ۹۶.
۴. سوره النّساء (۴) ذیل آیه ۱۰۳.
۵. سوره الأحزاب (۳۳) صدر آیه ۲۱.
۶. وسائل الشیعه طبع آل البیت، ج ۲۶، ص ۱۴.
۷. سوره المنافقون (۶۳) ذیل آیه ۸.
۸. سوره آل عمران (۳) قسمتى از آیه ۷۹.
۹. سوره الرّحمن (۵۵) آیه ۷ و ۸.